بیاموزیم
05 اسفند 1395 توسط حنان نت
داستانی از میلتون اریکسون
(یکی از بزرگان علم روانشناسی)
میلتون اریکسون وقتـــے دوازده ساله بود دچـار فلج اطفال شد .
ده ماه بعد شنید که پزشکــے به مادرش گفت :
پسرتان شبـــ را تاصبح دوام نمیاورد .
اریکسون صدای گریه مادرش را شنید.
فکر کرد٬ که میداند شایداگر شب را دوام بیاورم مادرم اینطور زجر نکشد …
تصمیم گرفتــــ تا سپیده دم صبح بعد نخوابد وقتی خورشید بالا آمد به طرف مادرش فریاد زد :
من هنوز زنده ام!
چنان شادی عظیمی درخانه در گرفت که تصمیم گرفت همیشه تمام تلاشش را بکند که یک شب دیگر درد و رنج خانواده اش را عقب بیندازد !
اریکسون در سال ۱۹۹۰ در هفتاد و پنج سالگی در گذشت و از خود چندین کتاب مهم درباره ظرفیت عظیم انسان برای غلبه بر محدودیت هایش بجا گذاشت …
مریم شیرمردان