بیاموزیم
دربزرگراه زندگی،"راهت”
“راحت” نخواهدبود!
هر"چاله ای"، "چاره ای” به تو خواهد آموخت .
برای جلوگیری از پسرفت،
“پس” باید رفت..!!!
مریم شیرمردان
دربزرگراه زندگی،"راهت”
“راحت” نخواهدبود!
هر"چاله ای"، "چاره ای” به تو خواهد آموخت .
برای جلوگیری از پسرفت،
“پس” باید رفت..!!!
مریم شیرمردان
زمانی به اهدافمون میرسیم که:
۱) بدونیم که به چه چیزی میخواهیم برسیم (هدف و مقصد)
۲) بدونیم چهطور باید به او هدف رسید. (شناخت مسیر)
۳) شور و شوق رسیدن به هدف رو داشته باشیم (سوخت لازم برای طی کردن مسیر)
✅اگر هرکدوم از این موارد وجود نداشته باشه این فرآیند ناقص میشه و مسلماً به هدفمون نمیرسیم.
اکثر کتابها این عوامل رو به ما نشون میدن ولی مهمتر از همه حفظ کردن اینها تا پایان مسیر است. باید در تمام مسیری که تا هدف داریم این سه عامل رو داشته باشیم، یعنی هدفمون رو بشناسیم، مسیر رو پیدا کنیم و سوخت لازم رو برای رسیدن به هدف داشته باشیم.
و فراموش نکنیم
شکست ها پله های نبردبان موفقیت هستند. کسی که از اولین شکست ناامید می شود، سزاوار کامیابی نیست
پس
تلاش
تلاش
و
تلاش
موفقیت
آگاه_باشید
مریم شیرمردان
چگونه پدر و مادرمان را راضی و خوشحال کنیم؟
کودکان و نوجوانان در سراسر جهان و در تمام سنین در شگفتند که چگونه می توانند پدر و مادر خود را راضی و خوشحال کنند. در حالی که مواردی وجود دارد که در آن شاید خوشحال کردن پدر و مادر …
کودکان و نوجوانان در سراسر جهان و در تمام سنین در شگفتند که چگونه می توانند پدر و مادر خود را راضی و خوشحال کنند. در حالی که مواردی وجود دارد که در آن شاید خوشحال کردن پدر و مادر تان غیر ممکن باشد، اگر شما مایل به برقراری ارتباط و مراقبت از دیگران و خودتان هستید، شما به طور معمول می توانید پدر و مادر راضی و خوشحالی داشته باشید.
دستورالعمل
به پدر و مادر خود زمانی که آنها با شما صحبت می کنند گوش دهید. انجام این ممکن است برای شما چیز ساده ای به نظر برسد، اما اغلب مواقع کودکان حین صحبت والدین شان شلوغ می کنند یا حواس شان پرت می شود و دیگر به پدر و مادر خود گوش نمی دهند و یا از آنچه پدر و مادرشان می گویند اظهار نارضایتی می کنند. حین کلام پدر و مادر تان واکنشی (کلامی و غیر کلامی) نشان دهید تا متوجه شوند که شما در حال گوش دادن به صحبت های آنها هستید .
در امور کارهایتان با پدر و مادر خود مشورت و گفتگو کنید. والدین بسیار پر مشغله هستند، بنابراین حتی اگر پدر و مادر شما در مورد زمینه های مهم زندگی تان نظر شما را نمی خواهند، خودتان شروع به صحبت کنید تا این اطمینان برای شما حاصل شود که پدر و مادر تان از آنچه برای شما مهم است آگاهی دارند.
قوانین و خواسته های پدر و مادر خود اطاعت کنید. به هر قانونی که پدر و مادر تان دارند و یا کارهایی که شما باید انجام دهید احترام بگذارید، و اگر شما قادر به انجام کارهای روزمره و یا پیروی از قوانین به دلیل برخی از شرایط نیستید، به محض این که شما می توانید توضیح دهید پدر و مادر خود را آگاه کنید که کوتاهی شما از اطاعت قوانین غیر ارادی و یا غیر قابل اجتناب بوده است. ذکر کنید که به قوانین آنها احترام می گذارید و درک می کنید چرا آنها وجود دارند.
به خانواده تان کمک کنید. هر زمان که شما می توانید، با کمک در کارها و امور خانه و یا با صحبت کردن در مورد مشکلات به پدر و مادر خود همکاری کنید. حمایت از اعضای خانواده نیز به عنوان بچه موهبت فوق العاده ای برای بزرگسالان است.
اوقات فراغت خود با خانواده تان بگذرانید. پدر و مادر خود را و اینکه آنها از چه نوع سرگرمی هایی لذت می برند، بشناسید و ممکن است دریابید که با شما اشتراک زیادی دارند.
تصمیم هایی بگیرید که برای سلامتی و شادی شما خوب هستند. مهمتر از همه، اکثر پدران و مادران فقط می خواهند مطمئن شوند که فرزندان شان سالم و شاد هستند، بنابراین برای مراقبت از خود تلاش کنید و پدر و مادر شما تقریبا همیشه به شما احترام می گذارند و عشق می ورزند.
گزيده اي از زندگاني شهید ردانی پور فرمانده قرارگاه فتح سپاه پاسداران انقلاب اسلامی
در سال ۱۳۳۷ ه ش در یکی از خانههای قدیمی منطقهی مستضعفنشین (پشت مسجد امام) درشهر« اصفهان» متولد شد.
تحصیل در هنرستان را به دلیل جو فاسد آن زمان تحمل نکرد و از محیط آن کناره گرفت و به تحصیل علوم دینی پرداخت.
پس از پیروزی انقلاب وتشکیل سپاه، با عضویت در شورای فرماندهی سپاه یاسوج، فعالیتهای همه جانبهی خود را آغاز کرد.
در جلسهای که به اتفاق نمایندهی حضرت امام (ره) و امام جمعهی اصفهان، خدمت حضرت امام (ره) مشرف شده بودند، ایشان از معظمله در مورد رفتن به کردستان کسب تکلیف کردند. حضرت امام (ره) به شهید ردانیپور امر فرمودند:"شما باید به کردستان بروید وکار کنید”
با شروع جنگ تحمیلی، به همراه عدهای از همرزمان خود از« کردستان» وارد جنوب شد و با نیروهای اعزامی از اصفهان (سپاه منطقهی ۲) که در نزدیکی آبادان «جبههی دارخوین» مستقر بودند، شروع به فعالیت کرد.
خاطرهی جانفشانی او در کنار همرزمش، فرماندهی دلاور جبهههای نبرد، شهید حسن باقری در «چزابه» در اذهان رزمندگان اسلام فراموش نشدنی است و لحظه لحظهی ایثار و فداکاری او زبانزد خاص و عام است.
سردار رشید اسلام شهید ردانیپور همواره در عملیاتها حضوری فعال داشت. صحنههای فداکارانه نبرد «عینخوش» یادآور دلاوریهای این سرباز گمنام اسلام و همرزمانش در عملیات فتحالمبین است، که در کنار شهید خرازی ـ فرماندهی تیپ امام حسین (ع) ـ رزمندگان اسلام را هدایت و فرماندهی میکردند.
در همین عملیات برادر کوچکترش به درجهی رفیع شهادت نایل آمد و خود او نیز بشدت مجروح و در اثر همین جراحت نیز یک دستش معلول شد. پس از آن در عملیات رمضان، فرماندهی قرارگاه فتح سپاه را به عهده داشت، که چند یگان رزمی سپاه را اداره میکرد، به طوری که شگفتی فرماندهان نظامی ـ اعم از ارتش و سپاهی ـ را از اینکه یک روحانی فرماندهی سه لشکر را عهدهدار است و با لباس روحانی وارد جلسات نظامی میشود و به طرح و توجیه نقشهها میپردازد را برمیانگیخت.
ایشان در کمتر از ۳ سال سطوح فرماندهی رزمی را تا سطح قرارگاه طی کرد، که این مهم، ناشی از همت، تلاش، پشتکار و اخلاص در عمل این شهید عزیز بود.
او که تا این مدت همسری اختیار نکرده بود، پیمان زندگی مشترک خود را با همسر یکی از شهدای بزرگوار، پس از تشرف به محضر امام امت (ره) منعقد کرد و سه روز پس از ازدواج، به جبهه بازگشت.
دو هفته پس از ازدواج، صدق و تلاش این روحانی عارف و فرماندهی شجاع در عملیات والفجر ۲ به نقطهی اوج رسید و عاشقانه ردای شهادت پوشید و به وصال محبوب نایل شد. و جسم پاکش در منطقهی حاج عمران مظلومانه بر زمین ماند و روح باعظمتش به معراج پرکشید؛ گرچه تا این تاریخ نیز ایشان در زمرهی شهدای مفقودالجسد است. این جمله از اولین وصیت نامهاش برای شاگردان و رهروانش به یادگار ماند:"عمامهی من کفن من است.”
*************
آخوند واقعی
خبر رسید که ضد انقلاب با حمله به روستایی نزدیک سنندج، دکتر جهاد سازندگی را به اسارت برده است.
صبح اول وقت راه افتادیم. مصطفی، عمامه به سر، اما با بند حمایل و یک نوار فشنگ تیر بار دور کمر قوت قلب همه بود.
پیش مرگ های کرد که در کنار ما با دشمن می جنگیدند، چپ چپ به مصطفی نگاه می کردند، باور نمی کردند او اهل رزم و درگیری باشد همان صبح زود، ضد انقلاب دکتر را به شهادت رسانده بود، امادرگیری تاعصر ادامه داشت، وقت برگشتن، پیش مرگ ها تحت تاثیر شجاعت مصطفی، ول کن او نبودند.
یکی از آنها بلند، طوری که همه بشنوند گفت :
- اینو می گن آخوند، اینو می گن آخوند!
مصطفی می خندید. دستی کشید به سبیل های تا بناگوش آن کاک مسلح و گفت :
- اینو میگن سبیل. اینو می گن سبیل.
*************
نفوذ معنوی
بحران کردستان ادامه داشت و اعزام نیروهای داوطلب، به طور معمول 30، 40 نفره بود.
یکی از شب ها که در ستاد مشترک پادگان سنندج جمع بودیم سرهنگ صیاد شیرازی ضن صحبت فهمید که آقا مصطفی در یاسوج و روستاهای آن دارای نفوذ معنوی است، به او گفت:
-خوبه به یاسوج برید، شاید با آوردن نیروهای آن منطقه بتونیم از توان اونها در نبردهای کوهستانی استفاده کنیم.
فردا صبح راه افتاد. با شکل و شمایل طلبگی. همان عمامه ی جمع و جور. قبا و عبای ساده و تر و تمیز.
***
سه روز بعد برگشت. با یک گردان رزمنده های لر. همه مسلح، همه عاشق انقلاب
*************
آب
بچه ها یکی یکی شهید می شدند کار مصطفی شده بود سینه خیز رفتن میان مجروحان. آب می خواستند، آب نبود.
با یک کلمن آب برگشت میان بچه ها، به شوق آب رساندن.
صدای یاران بلند بود.
یا اباصالح المهدی ادرکنی
آب مانده بود دست مصطفی. همه شهید، همه چاک چاک.
علی نوری، منصور موحدی، محمود پهلوان نژاد، همه تک تیرانداز، هر کدام برای خود یک گردان، یک لشکر.
ساعت 2 بعد از ظهر، اخبار به مردم گفت که عملیات فرمانده ی کل قوا با انهدام نیروهای عراقی در شمال آبادن، موفق بوده است.
مردم خوشحال بودند از این پیروزی.
ما گریه می کردیم .
شصت نفر از یاران ما مانده بودند زیر آفتاب داغ داغ.
همه شهید. همه چاک چاک.
*************
جبهه ی عجیب و غریب
خبرنگاران خارجی را آورده بودند تا پیروزی ما در شکستن محاصره ی آبادان را ببینند.
صدام گفته بود اگر بخواهند به آبادان بروند باید از او اجازه بگیرند. اما حالا ما سربلند بودیم. درخواست خبرنگاران مصاحبه با فرمانده ی منطقه بود. قبول کردیم و راه افتادیم.
عراقی ها هنوز مقاومت می کردند و صدای بلند و پیوسته ی انفجارها و رگبار مسلسل ها حکایت از جنگی سخت داشت. مصطفی میان بچه ها در حال آرپیجی زدن بود. از پشت خاکریزی که موضع قبلی دشمن بود او را به خبرنگاران نشان دادم. بنده ی خدایی هم ترجمه می کرد.
- همون که لباس سبز پوشیده، فرمانده عملیاته! با اون مصاحبه کنید. بریم جلو، کنار تانکی که داره می سوزه؟
خارجی ها با تعجب نگاه می کردند. مترجم گفت:
-خبرنگار انگلیسی میگه مردم شما غیر عادی اند. فرماندهان و رزمندگان شما هم غیر عادی اند. همه چیز اینجا عجیب و غریبه!
*************
قوت قلب
صبح تا شب در منطقه رملی شمال دشت آزادگان راه رفتیم. هجده کیلومتر.
در تنگه ی صعده، آقا مصطفی دعای کمیل با حالی خواند. ده دوازده نفری می شدیم، بجه ها صفا کردند:
-خدایا ، تو دیدی که راه رفتن تو رمل ها مشکله. ما چطور هفت گردان رو بیاریم پشت سر عراقی ها. تازه خسته و کوفته بزنند به دشمن. تو ارحم الراحمینی. برای تو سفت کردن رمل ها زیر پای بچه ها کار ساده یی ست.
***
دو هفته بعد، یک ساعت قبل از شروع عملیات فتح بستان، باران شدیدی آمدو رمل ها سفت شد. گردان های خط شکن انگار توی هوا راه می رفتند.
مصطفی کنار معبر ایستاده بود و گریه می گرد :
-خدایا، گفتن که تو هر کاری که بخواهی می تونی بکنی…
بچه های گردان امام حسین (علیه السلام) که با کماندوهای عراقی درگیر شدند و شروع به پاکسازی سنگرهای آنها کردند، در آن تاریکی مطلق که دهها شهید و مجروح داده بودیم، صدای مصطفی از بی سیم قوت قلب بود:
-السلام علیک یا ابا عبدا… (علیه السلام)، السلام علیک و رحمه ا… و برکاته.
*************
سوال شرعی
در حساس ترین مرحله ی عملیات بیت المقدس که پیشروی برای تصرف خرمشهر ادامه داشت، آمد در عمق جبهه ی شلمچه و در زیر آتش بسیار سنگینی که نفس همه را بریده بود، دوربین کشید و شبکه ی برق منطقه ی عمومی بصره را نشان داد و گفت:
-اگه هدف عملیات، خرمشهر نبود، می تونستیم بصره رو تصرف کنیم.
همان وقت یک بسیجی آمده بود و می پرسید که با لباس خون آلود می شود نماز خواند یا نه؟ با حوصله جواب او را داد و مقداری هم چرب تر و نرم تر از حد معمول، به او گفتم:
-این بنده ی خدا هم فرصت گیر آورده، عاشق عمامه ی تو شده ، گفت :
-وقتی او سوال شرعی می پرسه، مخصوصا از نماز، من دیگه فرمانده نیستم. این همون چیزیه که من می خوام.
*************
اخلاص
بعد از نماز صبح راهی خط دفاعی زید در شمال شلمچه شدیم.
هوا گرگ و میش بود و بیشتر بچه ها که شبِ گرم و پُر پشه یی را گذرانده بودند در پناه نسیم خنک صبح، خواب بودند و فرصت خوبی بود برای کنترل نقاط ضعف خط دفاعی خودی و دشمن.
کارمان که تمام شد مصطفی یک گونی برداشت و شروع به جمع کردن آشغال های پشت خاکریز کرد. به قرارگاه که برمی گشتیم عقب وانت پر بود از قوطی کنسرو و خرت و پرت.
*************
تک تیر انداز
پس از عملیات رمضان، از مسئولیت کنار کشید. هر چه اصرار کردند فایده ای نداشت. تصمیم گرفته بود تک تیر اندازي را ادامه دهد.
-برادر عزیز، تو از فرماندهان رده ی اول جنگ هستی. نمی شه تک تیرانداز باشی. همه تو رو می شناسند.
مصطفی تصمیم خود را گرفته بود. می خواست بار دیگر برود وسط بسیجی ها، برود انسان سازی کند. شور و هوای توسل در او تقویت شده بود. ایام محرم هم نزدیک بود و دیگر حال خودش را نمی فهمید. می گفت:
-اگه بگید از خوزستان برو، می رم. ولی از جبهه که نمی تونید منو اخراج کنید. اگه مزاحمم می رم غرب. می رم کردستان.
*************
یک بسیجی ساده
حالا برای خودش شده بود یک بسیجی ساده و تک تیرانداز.
حضور در گردان پیاده و آماده شدن برای شرکت در عملیات محرم، آرزویی بود که به آن رسیده بود. شاید این یکی از عجیب و غریب ترین نمادهای دوران دفاع مقدس باشد.
در شهریور ماه، فرمانده ی سپاه سوم و هدایت پنج لشکر در عملیات رمضان و دو ماه بعد، تک تیر انداز در گران پیاده.
این چیزی بود که مصطفی از خدا می خواست اما شرایط برای او به گونه ای دیگر رقم خورد، زیرا چند ساعت قبل از شروع عملیات، تکه کاغذی به دست او رسید که در آن نوشته شده بود:
-آقای ردانی پور، شما شرعا مسئولید، اگر با گردان به عملیات بروید
وقتی گردانها در زیر باران به طرف چم هندی حرکت می کردند، ایستاده بود کنار جاده و نگاه می کرد و هر چند لحظه ، قطره ی اشکی در محاسن پرپشت مردانه ی او محو می شد.
*************
مردان بزرگ
عالمان بزرگ هم حساب ویژه ای برای مصطفی باز کرده و احترام خاصی برای او قایل بودند.
در اوایل سال 61، پس از دیدار علمای قم مانند آیت ا… بهاء الدینی و آیت ا… بهجت به دیدار آیت ا… مصباح یزدی رفتیم.
آیت ا… مصباح به خاطر جایگاه ویژه ی علمی و مبارزاتی وحضور در چند مناظره ی ایدئولوژیک کمونیست ها، جایگاه بسیار محترم و ویژه ای در ذهن ما داشتند.
وقتی به محضر ایشان رسیدیم، خیلی غافلگیرانه، خم شده و دست آقا مصطفی را بوسیدند .
با دیدن آن صحنه، ضمن اینکه ما به عظمت روحی و افتادگی آیت الله مصباح یزدی پی بردیم، فهمیدیم، در وجود مصطفی چیزی است که مردان بزرگ آن را بهتر درک می کنند.
*************
خبر شهادت
عراقی ها نباید می فهمیدند که مصطفی شهید شده است. می گفتند، اگر اسیر شده باشد، برای او بد می شود، اما مصطفی کسی نبود که تن به اسارت دهد.
برای مصطفی هیچ کس اطلاعیه نداد. خبر شهادت او را از صدا و سیما که نگفتند هیچ، مراسمی هم برای او گرفته نشد.
اگر کسی هم برای مصطفی گریه کرد، در تنهایی بود.
در سکوت و خلوت بود.
*************
او روزي خواهد آمد …
ده سال بعد برای یافتن او به پیرانشهر و از آنجا به ارتفاعات 1924 در منطقه ی حاج عمران عراق رفتیم.
این اولین گام بود تا بیش از چهارصد شهید از آن منطقه و اطراف آن به ایران اسلامی بازگردند، اما از مصطفی خبری نشد که نشد.
یک شب در عالم رویا او را در آغوش گرفتم، سرحال و رزمنده، مثل روزهای دارخوین. با هیجان از او پرسیدم:
-تو رجعت کرده ای؟ تو رجعت کرده ای؟
مصطفی همانطور می خندید :
-آری من رجعت کرده ام!
و ما در انتظار رویت او در وعده ی رجعتیم.
و او روزي خواهد آمد
*************
مسئولیت
دو روز قبل از شهادتش يعني 13/5/62 گفت :
کسانی که با خون شهدا و ایثار و استقامت و تلاش سربازان گمنام، عنوانی پیدا کردهاند، مواظب خود باشند، اخلاق اسلامی را رعایت کنند و بدانند که هر که بامش بیش برفش بیشتر
*************
بندگی خدا
تنها راه سعادت و رسیدن به کمال بندگی خداست.
و بندگی او، در اطاعت از اوامرش و ترک نواهی اش .
همه ی دستورات اسلام در این دو جمله خلاصه شده:
-فرمانبرداری از خدا و نافرمانی شیطان برای انسان شدن.
این برنامه ی اسلام است. با غیر اسلام کاری ندارم.
«فرازی از وصیت نامه»
برگرفته از كتاب « بوي باران» نوشته ي سيد علي بني لوحي
روحش شاد و یادش گرامی
مریم شیرمردان